سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سارا و دوستاش تو برنامه عمو پورنگ...

سلام دختر مهربونم! روز چهارشنبه بالاخره با دوستات پرنیا جون دختر خاله اکرم و بهار جون دختر خاله مریم تو برنامه عمو پورنگ شرکت کردین... صبح که بیدار شدی بهار خونمون بود، ساعت حدودای یازده بود که پرنیا و مامانش هم اومدن سه تا شده بودین و دوست داشتین با هم بازی کنید ولی تو چون از اون دو تا کوچیکتر بودی خیلی بازی نمیکردی بیشتر میخواستی چیزایی که دستشونه رو بگیری... خلاصه با هم سر کردین تا اینکه ساعت دو بعدازظهر از خونه اومدیم بیرون، ساعت سه بود که رسیدیم استودیو اونجا با بهار و پرنیا وارد استودیو شدین، من و خاله اکرم هم بیرون نشستیم تا برنامه شروع بشه و شما رو ببینیم، بعد از چند دقیقه دیدم که اومدی بیرون، ازت پرسیدم چی شده سارا جون چرا ...
16 آبان 1391

خدایا شکرت که دست سارا جونم خوب شد...

سلام نفس مامان... سه شنبه دوم آبان ماه عزیز از بابلسر اومد خونمون، تا بره دکتر، ساعت نه شب بود که رسیدن خونه و تو هم از ساعت پنج از من میپرسیدی که پس چرا نمیان؟ چهارشنبه هم ساعت شش و نیم بود که بابا اومد دنبال عزیز تا برن دکتر، وقتی برگشتن ساعت نه شب بود و دکتر خداروشکر از وضعیت عزیز راضی بود. روز پنجشنبه ساعت یازده ظهر چهارتایی راهی بابلسر شدیم ساعت حدود دو نیم بود که رسیدیم، با عمو محسن و زن عمو کلی حرف زدی و بازی کردی، چون عید قربان بود با بابا رفتی شیرینی خریدی و کلی با عمو بازی و بدو بدو کردی... حتی با اون دست بسته ات از بازیگوشیت کم نشد... شب از شدت خستگی همین که سرت رو گذاشتی رو بالش خوابت برد، بابا میگفت ببی...
9 آبان 1391

سی و هشت ماهگیت مبارک باشه دخترم...

سلام نفس من... امروز اول آبان ماهه و تو سی و هشت ماهه شدی، مبارک باشه عزیزم قرارمون این بود که از امروز بری کلاس نقاشی و مشغول بشی منم برم باشگاه و به طور مرتب پیگیری کنیم کارامونو، اما با این بلایی که سر خودت آوردی چند روزی خونه نشینیم... آرنج دست راستت آسیب دیده و از بازو تا مچ دستت رو گچ گرفتیم، خیلی سنگینه و سخته، تحملش واقعا سخته عزیزم خودم میدونم، میدونم که دستت مدام میخاره و خسته ات کرده، راحت نمیخوابی و اذیتی اما چاره ای نیست باید تحمل کنی تا کامل خوب بشه و با خیال راحت بازش کنیم... دست راستت هم هست هیچ کاری نمیتونی بکنی، حوصله ات سر میره خیلی از کاراتم که میتونستی انجام بدی خودت الان دیگه نمیتونی، لباس تن کردن هم برات خیلی سخته،...
1 آبان 1391

بازیگوشی سارا خانوم و گچ گرفتن دستش...

سلام نفس بازیگوش من! پنجشنبه بیست و هفتم مهر ماه مراسم خواستگاری خاله ریحانه بود  مراسم به خیر و خوشی برگزار شد و نهایتا به این نتیجه رسیدن که یه جشن نامزدی بگیرن و به فک و فامیل اعلام بشه که این دو نفر با هم نامزد شدن!  بعد از اینکه مهمونا رفتن خاله مریم و خاله افسانه هم اومدن مشغول گپ و گفت بودیم که یه دفعه صدای گریه ات بلند شد، تو که داشتی تو اون اتاق با بچه ها بازی میکردی با گریه ات یه سکوتی به وجود آوردی که منو مثل جت به اتاق خواب رسوند، دیدم افتادی رو زمین و دستت زیرت مونده و داری گریه میکنی میگی مامان دستم!!!!  منم که هاج و واج و نگران مونده بودم که چی شده، بغلت کردم بهار گفت از روی تخت پریدی ...
29 مهر 1391
1